الینا هدیه روشن خدا

نشستن

تقریبا از اوایل اسفند میتونی بشینی. منم چند تا بالش گذاشتم دورت و روزا یه کمی نشسته بازی میکنی. حتی میتونی برای لحظاتی بدون تکیه گاه هم بشینی.   دیگه راحت دمر میشی و دستتم میتونی از زیرت دربیاری. ولی وقتی روی تشک کوچک دم دستیت هستی جا کم میاری و چون دچار اختلاف سطح میشی دستت گیر میکنه. بابا هم معمولا همین صحنه رو میبینه و فکر میکنه شما همیشه گیر میکنی. من بهش گفتم که روی تخت ما یا خودت موفق میشی ولی خودش ندیده. ...
18 اسفند 1391

شست پا

بعد از مدتها تلاش بالاخره تونستی شست پاتو برسونی به دهنت. کلا همه چیزو میخوای بخوری. هر چی بیاد دم دستت فوری میذاری دهنت.   مدتیه که خیلی با حسرت به غذا نگاه میکنی. تهران که بودم خاله ها و مامانی نمیذاشتن جلوی شما غذا بخورم که ناراحت نشی. ولی خونه خودمون چاره ندارم. چون خیلی وقتا تنها نمیمونی و من مجبورم موقع غذا خوردن پیش خودم بذارمت. دیروز دیگه صبرت تموم شد و همینجور که توی صندلی غذات نشسته بود حمله کردی سمت سبد نون. جاشو که عوض کردم یهو دیدی یه تکه نون تو دستمه حمله کردی سمت اون. قیافه ات دیدنی بود. همیشه یه لحظه هایی هست که تکرار نیمشه و آدم میگه کاش فیلمبرداری کرده بودم. ولی از کجا میدونستم خخخخخخ؟ صبحونه رو رها کردم یه...
26 بهمن 1391

الینا و بابا

جمعه هفته پیش الینا خانم ما نمیخوابید. من و بابا هم خیلی خوابمون میومد. سر آخر بابا میخواست بره برای ناهار کباب بگیره شما رو هم گذاشت توی کالسکه و برد که من بخوابم. ولی حتی نتونستم دراز بکشم. بعد از ۵ ماه اولین بار بود ه ازم دور میشدی. یه چیزی گم کرده بودم. خودمو با کار خونه سرگرم کردم تا شما بیاین.   اما به شما و بابا خوش گذشته بود. انقدر بیرون رفتنو دوست داری که اصلا یادت نبود مامان نیست. به هر حال این اولین بیرون رفتن دختر ناز ما با باباش بود. ...
26 بهمن 1391

اتاق خواب الینا

چهارشنبه هفته پیش یعنی ۱۱ بهمن با عمو بهروز اومدیم آمل. از همون شب الینای ناناز ما توی اتاق خودش میخوابه. خوشحالم که تونستم به احساسات خودم غلبه کنم و از الان به اتاق خودت عادتت بدم. چون الان برای شما سخت نیست و خیلی راحت قبول کردی. البته هنوز هم از اینکه روی تخت ما بخوابی و من و بابا دو طرفت باشیم کیف میکنی و کلی شارژ میشی و بازی میکنی. اما خب هیچوقت عادت نداشتی همونجا بخوابی، جز صبح ها یا بعد ازظهر ها که بابا نیست. فکر میکنم از اتاقت خوشت اومده. و حتی صبح و بعد ازظهر هم اتاق خودتو بیشتر دوست داری. ولی از پشه بند تختت زیاد خوشت نیومد. کوچولوی ناز و مظلوم من، انگار میدونی که اعتراض بی فایده است. جمعه صبح بعد از شیر خوردن بیدار بود...
16 بهمن 1391

قهقهه زدن الینا

دیشب برای اولین بار کالسکه سواری کردی خوشگل خانم. با کالسکه رفتیم بیرون. برات جدید و جالب بود. بعد از حدود ۲۰ دقیقه خوابیدی. ما هم یک ساعت پیاده روی کردیم و رفتیم خونه پدر جون.   پدر جون عینکشو از بندش آویزون کرده بود و تاب میداد، شما هم غش میکردی از خنده. ذوق کرده بودی و بلند بلند میخندیدی. تا حالا انقدر بلند نخندیده بودی. ما هم از خنده شما میخندیدیم و کیف میکردیم. شما هم خوشت میومد بیشتر میخندیدی. کمی هم ازت فیلم گرفتیم.  
14 بهمن 1391

نینی پارتی

دختر گلم امروز با هم دیگه رفتیم رستوران اردک آبی توی پاساژ تندیس. دوستای خوب نینی سایتیمون هم بودن. همه نبودن، ولی دیدن همین چند نفر هم خیلی خوب بود.   به من که خوش گذشت. اما شما به جای اینکه دوستات رو ببینی همش به میز پشتی که خانمای مسن بودن نگاه میکردی. یا به خیابون. البته نگاه کردن خیابون حال میداد از بالا از یه پنجره بزرگ تمام شیشه یه عالمه ماشین و آدم حال میده دیگه الینای خوشگل من ایشالا ما هم میایم تهران و همیشه میتونی زود زود دوستاتو ببینی. دوستایی که از وقتی پا گذاشتی تو دل مامان دوستت بودن. راستی عسلم چند روزه که وقتی بهت میگیم عسل عکسالعمل نشون میدی. انقدر بهت گفتم عسل که فکر میکنی اسمت عسله. دفعه قبل هم که تهرا...
9 بهمن 1391

عزیز دلم

عزیز دلم راستش الان اصلا حوصله نوشتن ندارم ولی چون داریم میریم تهران و تا برگردیم طول میکشه خواستم از کارهای جدیدت بنویسم. پس خلاصه میگم.   تازگی سعی میکنی انگشت پاتو به دهنت برسونی. یا وقتی هلت میدم به پهلو سعی میکنی دمر بشی و موفق هم میشی. فقط دستت میمونه زیرت که کمکت میکنم درش بیاری. شبها باید چراغها خاموش بشه تا بخوابی. امروز از بعدازظهر خوابت میومد ولی نمیتونستی بخوابی. ساعت ۸ همه چراغها رو خاموش کردیم و بابا هم اومد تو اتاق که مثلا بخوابه. شما هم خیلی زود خوابیدی! خیلی بیشتر از قبل به خوراکیها علاقه نشون میدی. دیروز داشتم سیب میخوردم خودتو میکشوندی طرف دستم که بخوریش. منم از سمت پوستش دادم بهت که زبون بزنی. شب بابا داشت سی...
4 بهمن 1391

الینا خودش بازی میکنه

چند روزی میشه که خودت با اسباب بازیهات بازی میکنی حتی اگه من نباشم. البته دوست داری که منو ببینی و از بازی با من بیشتر لذت میبری. ولی حالا که کنترل روی دستات بیشتر شده خودت با اسباب بازیهات بازی میکنی و همشونو میخوری.   مامان هم همشونو شسته که الینا خانم بتونه راحت بخورتشون. جدیدا جیغ زدنو یاد گرفتی که نشونه پیشرفتت در حرف زدنه. حالا شب که میشه دوست داری قبل از خواب من و بابا دو طرفت بخوابیم و باهامون بازی کنی و جیغ بزنی. آخرش وقتی میبینی بابا خوابید میذاری که من بغلت کنم و برات شعر بخونم تا خوابالود بشی ، اونوقته که میذارمت توی تختت و خودت مثل یه فرشته میخوابی. مامان قربونت بره. ...
23 دی 1391

اولین رستوران با الینا

پنجشنبه شب برای اولین بار با الینا جونمون رفتیم رستوران. خیلی وقت بود که از خونه نشینی خسته شده بودم و دلم میخواست برای تفریح برم بیرون. ولی دختر گلم خیلی کوچولو بودی و نمیخواستم اذیت بشی. چند بار هم که خواستیم بریم یا زود میخوابیدی یا مهمونی بودیم.   بالاخره پریشب طلسمش شکست و رفتیم به رستوران پوآ که فست فود داره. اول شما رو گذاشتم توی کریر.   وقتی پیش غذامونو خوردیم بغلت کردم که وقتی غذای اصلی رو میارن صبرت تموم نشده باشه. که البته موقع غذا هم بابا بغلت کرد. خیلی خانم بودی. مثل همیشه همه جا و همه کس رو با کنجکاوی نگاه میکردی دختر دوست داشتنی من. به ما که خوش گذشت. یه شام سه نفره با دختر گلمون. فکر کنم شما هم خوشت اومده ...
23 دی 1391

واکسن چهار ماهگی

دیروز شما واکسن چهارماهگیتو زدی. انقدر خانم بودی که نگو مثل بچگیهای مامان که وقتی آمپول میزد گریه نمیکرد. فقط یه لحظه یه ناله کردی و تموم شد.   قبل از رفتن بهت استانینوفن دادم. چهار ساعت بعدش که دیدم تب نداری خواستم صبر کنم تا شش ساعت. ولی یهویی شما گریه هات شروع شد. گریه میکردی و جیغ میزدی. جای واکسنت درد نداشت تب هم نداشتی. برا همین فکر کردم استخون درد داری و استامینوفن بهت دادم. ده دقیقه بعد آروم شدی و خوابیدی. شب هم عمه عاطفه و بچه هاش با مادر جون و پدر جون اومدن اینجا. تازگیا یعنی از یه شب قبل اینکه بریم تهران که رفته بودیم مهمونی متوجه شدم از شلوغی و سر و صدا خوشت نمیاد. اینجور موقع ها کلافه میشی و نق میزنی و هر چی هم خو...
18 دی 1391